دست خورشید
دست خورشید در پی بی وفایی سایه ها برفت گویی از دیار ما بوی کبریا برفت
وقت صبح دگر کسی ز نور به کوچه ها نشانه ای ندید حتم که آن همیشه ناخدا برفت
کعبه با همه جلال،در ضیافت جلوس دست حق به روی خاک همچوخادمی پی زیارت قدوم مرتضی برفت
کودکان پی نیاز خود به هر کجا سری زدند شیر در پیاله،اما شرر ز شیر خدا برفت
با اشاره ای در خیبر از پایه ها شکست عدل با خیانت جماعت آشنا برفت
چاه که عمری همنشین دل ریش ریش بود امشب از غم غربت مه لامنتها برفت
طاقت صدای حق کسی به وقت روز نداشت در پی سحر،همیشه منجی وفا برفت
ذوالفقار درفش کیمیایی رسالت یقین همچو تیر غیب بر دل جماعت بی خدا برفت
دل دگر به سینه تاب ماندنش نبود همنوا با کلام لافتی برفت