جسم فانی
بر جان و تنم حسرت پرواز نحفته است چون قمری بشکسته پر وبال که خفته است
همسان شرابی که از هسته ی تاک است روحم همه در وصلت خاک است
تبعید شده در قفس بسته تن گیر مدهوش می و باده و شب گیر
چون قافیه ای در نفس شعر گرفتار یا همچو ردیفی پی ترجیع به تکرار
تنها خوشی مانده به دل دیده ی بیناست هم اوست که در ظلمت شب دست تواناست
بر روی زمین درد به کرار چشیدیم در نافله ی عمر چه غم ها که ندیدیم
پندار پلیدی که چون زهر زمانست در باور ما لاشه ی صد چاک بهانست
فردا که هنر از پس دیوار برآید روشنگری از کوچه ی گفتار در آید
امیددر آیینه ی خورشید نشیند هر یار فراوان گل توحید بچیند