بیا تاملی کنیم به آسمان بیکرانه ی کویر به کور سو نوای کلبه ای حقیر
به خیزش شهاب آتشین به وقت مهر به خنده ی جوانهای بی قراردر سپهر
به پچ پچ نجیب باد به گوش دره ها رساندن پیام سرخوشی به هر که و به هر کجا
بیا تاملی کنیم به بیکرانه ی کویر به دستهای پینه دار شاخه های زنجبیل
به چشمه ای آنچنان زلال که میتوان در آن ستاره چید به گوشه نگاه از کرانه ی افق پرید
به رقص عاشقانه بین باد وخاک درود بیکرانه بر پگاه تابناک
بیا تاملی کنیم به بیکرانه ی کویر به رد پای اشک، به حسرت جبیر
به قامت رشید نخل تا ابد جوان به تابلوی قلم زده به رنگ ناز ارغوان
به هجمه ی سکوت که در زمین رهاست به شاخه های خشک که رو به سوی کبریاست
بیا تاملی کنیم به بیکرانه ی کویر به های و هوی غربت یه بوف پیر
به قطره های آب، به حس زندگی به رنگهای گرم ،به رسم بندگی
به قامت شتر ،به سادگی به شور به استواری مسافران راه دور
بیا تاملی کنیم به بیکرانه ی کویر به غنچه ی نگاه کهنه مرد بی نظیر
بهانه ای نیست در این بزم تماشا گل به رقص است و زمین غرق تمنا
باغ بهارش راسپرده است به صحرا شب غرورش را شکسته لب سورنا
باد همان عشوگر شعله آتش دست نوازش بکشد بر گیسوی سرکش
رود روان در رگ رویایی شیرین ماه منور چو دم خوشه پروین
سنگ سزاوار دم سینه فرهاد شهاب ببارد بر این داد چو فریاد
شاه بگیرد گو هر لعل به آغوش لاله عاشق نکند داغ فراموش
قطره به قطره جگرش سنگ تراشد جرعه به جرعه جامی از زهر بر سینه بپاشد
عاقبت کار به جایی بکشاند دل که دگر سینه تپیدن نتواند
عشق مهیا کند این جسم خاکی ره نماید سوی افلاک به پاکی
روح دگر شاه و گدا را نشناسد برد کند آنکه دگر ثروت وجا را نشناسد
ققنوس سبک بال خیال
بیخود شده از تلاطم این روزگار
پر کشیده سوی آسمان دور
دورتر زدست جلاد زمان
تا بیابد آشیان...
گیسوان پر نشاط ماه
جای آن ستاره های بی گناه
اژده های مرگ می کند نوا
جای آن نسیم و باغ و اشتیاق
جای آن کبوتران دل گشاد
زاق های دشمنی پر است در فضا
جای آن ماهیان شاد
جای قمریان مست تر زباد
پیچک خبیس تنها ییست که میرود به هر کجا
جای رد پای زرنگار شبنم پگاه
روی برگ های بی گناه
تخم ماتمست که میدهد جلا
مه گرفته نم کشیده است ، طلوع
قد شکسته و خمیده است ، امید
روح زندگی ،دیر زمانیست که از درخت وجود
رخت بر بسته و رفته است
نعره شقایقان دشت در این عزا
به گوش خدا هم رسیده است
غروبا میرم تو کوچه
روی اون نیمکت خالی
میدونم یاد تو اینجاست
همیشه همین حوالی
توی دستام یه بغل گل
از همون گلای قرمز
همونا که دوست داشتی
گل بوسه روش می کاشتی
رنگ یا قوت تو چشمات
کهربایی خواستنی بود
مثل فال، تو شعر حافظ
روشنای زندگی بود
حس گرم توی دستات
یخ ها رو مذاب می کرد
با همون لطافت خاص
غم ها رو سراب میکرد
وقت بارونا قدمهام تا خود عذاب میرن
انگاری رو بال ابران، یا دارن به خواب میرن
تو دیگه بر نمی گردی مثل خون رفته از رگ
انتظار من زیاده ،تو بودی ستاره ای تک
خیلی وقته دیگه نیستی
بی تو من تنهای تنهام
شب و روز فرقی نداره
با خیالت توی رویام
از خدا فقط یه خواهش توی جون من نشسته
دیدن چهره ی ماهت روی اون نیمکت خسته
دست خورشید در پی بی وفایی سایه ها برفت گویی از دیار ما بوی کبریا برفت
وقت صبح دگر کسی ز نور به کوچه ها نشانه ای ندید حتم که آن همیشه ناخدا برفت
کعبه با همه جلال،در ضیافت جلوس دست حق به روی خاک همچوخادمی پی زیارت قدوم مرتضی برفت
کودکان پی نیاز خود به هر کجا سری زدند شیر در پیاله،اما شرر ز شیر خدا برفت
با اشاره ای در خیبر از پایه ها شکست عدل با خیانت جماعت آشنا برفت
چاه که عمری همنشین دل ریش ریش بود امشب از غم غربت مه لامنتها برفت
طاقت صدای حق کسی به وقت روز نداشت در پی سحر،همیشه منجی وفا برفت
ذوالفقار درفش کیمیایی رسالت یقین همچو تیر غیب بر دل جماعت بی خدا برفت
دل دگر به سینه تاب ماندنش نبود همنوا با کلام لافتی برفت
روزی به رهی گام نهادیم
در گام بر توشه خود جام نهادیم
اینچنین بر دلبر خود نام نهادیم
فریبا،رویا،زیبا..........
اما....دلی در دام نهادیم
دامی که ز سر تا به گریوان
خود را بر آن خام نهادیم
آری غزل درد شروع شد
.......ناگه به در جام درونی
رخساره خویش بر دام بدیدیم
وان گونه از آن بام رهیدیم
گویی ز تن خاک پریدیم
هان ای پسر خام که امروز
گشتی به در دام جهان سوز
بی وقفه برون آی از این درد هم امروز
تا گام ننهی در ره دیروز
این را بشنو از من دیروز
تا توشه شود در ره هر روز
دلبر که همه ناز و تمناست
بر دیده ی تو خرقه زیباست
کفتاری بر سر لاشه تنهاست......
بروای دل برآنجایی که باید
که جانت را جزآنجا جا نباید
برون کن خاطرات سرد و سنگین
ز دریای وجود جان رنگین
در این وادی رها شو همچو آهو
رها ،همچو تنها یک پرستو
برو دل گیرو ،دل بازو دلبری کن
به جام و جان وساقی سروری کن
بگردان زندگی را با نگاهی
برون کن زین جهان هر چه سیاهی
بگیر این پند از پیر خرابات
که تنها زین جهان ماند همی پاک
که در توست و همی در تو نهان است
که تنها نامی در این جهان است
که گر یابی هم او را، راست گردی
واز محنت کشیدن باز گردی
در آن بینی جهانی برتر از گل
نمایان هر چه را خواهی از آن گل